خوش آمدید

وبلاگ شخصی مهیار ناصری

:)

شازده کوچولو پرسید
با غم از دست دادنش چطور کنار بیام؟
روباه جواب داد: 
اول مطمئن شو که بدست
 آورده بودیش بعد غمگین شو.! بخش عمده زندگی ما در توهم میگذرد.

توهم مالک بودن..

۲۱ دی ۹۵ ، ۱۰:۰۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

عشق

عشق زیباست.. به زیبایی تفکر سهراب هنگامی که آب را گل نکنیم می نوشت.
عشق معصوم است.. به معصومیت دختری که خاک گورش را از لباس پدر جاهلش می تکاند.
عشق گرم است.. به گرمای یک متر فاصله از خورشید، تا مغز استخوان را می سوزاند اما دلنشین است.
عشق سیاه است.. به سیاهی دنیای یک کور مادر زاد.
عشق سپید است.. به سپیدی دنیای همان کور مادر زاد، اما اینبار از دید خودش.
عشق دردناک است.. به دردناکی اولین سکس، درد میکشد و لذت میبرد.
عشق، عشق است.. هیچ مشابه و مثالی ندارد. و هیچکس عشقش و احساسش نسبت به عشق، با دیگری مشابه نیست.
عشق احمقانه است، خودت را نمیفهمی. در اوج منطق تو عشق جایی ندارد.. جایی ندارد حسی که منطقی برایش نیست.

خدا میداند که عشق ترسناک است...

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

تفسیر مغز انسانی از راز الهی

مرگ را تفسیر می کنند. خنده دار است که چیزی را که ندیده ای و لمس نکرده ای و کسی نیست که تجربه اش را برایت بازگو کند را تفسیر کنی. ولی میکنند مرگ را تفسیر با ذهن های جهت دار از خرافه های پنج هزار ساله و کتب نا مفهومِ مجهولِ تحریف شده و نشده. برخی می هراسند، برخی دوست میدارند و برخی فکر نمی کنند در حالی که هیچ یک نمی دانند احساس آنها در لحظه وقوع چه خواهد بود.
مرگ از کجا شروع شد؟ مرگ از عاشقی شروع شد، از همان ابتدا عاشقی گناه بود.. آدم به عشق حوا سیب را چید و صاحب خانه به جرم عاشقی اورا بدون نظر ژوری فرشتگان بهمراه عشقش به قعر هفت آسمان پایین تر دی پورت کرد تا آدم به اصل خویش بازگردد. اما رفیق تو عاشق آدمت بودی، آدمی که حوا را به تو ترجیح داد.. پس گریستی به این بی وفایی با سیگاری گوشه لبت، باید کاری میکردی.. نمیشود مگر تو خدا نیستی؟ دست بالای دست ها.. پس راه بازگشت چیست؟
آری، مرگ...
مرگ دقیقا بعد از گریه خدا لب پنجره بهشت بعد از خاموش کردن سیگارش شکل گرفت و باعث تنفر فرزندان انسان از عزراعیل بیچاره شد.
اما دوست عاشق من حواست نبود باقیمانده آتش سیگارت جهنمی ساخت عظیم که تمام تلاش فرشتگان برای خاموش کردنش بی فایده بود، همه متعجب از دخالت نکردن خدا در خاموش کردن آتش بودند که خدا دستورتوقف داد.
خب خدای عاشقم، عاشقی خشم می آورد و تو باید خشمت را جایی و برای انتقام مکانی بگذاری.
بگذریم و به مرگ برسیم، آری دوست مهربان من تو انسان را پانزده هزار سال پیش به قسم دنیای ذر و به کمک صد و بیست و چهار هزار نفر از جنس خودشان میخواهی عاشق نگه داری؟ انسان تورا بیاد نمی آورد، خودت عاشقی را به گناه عاشقی از خود راندی، حکمی که میلیارد ها فرزندش را نیز شامل می شد. حال میخواهی عاشقی را بیادشان بیاوری؟
شاید مرگ راهی باشد برای رسیدن به تو که توضیح دهی این رسم خنده دار را.. امیدوارم به اندازه کافی دلیل داشته باشی.
دوست خشم گین و مهربانم کمی کمتر سخت بگیر و کمتر خشمت را به رخمان بکش، چون پانزده هزار سال توضیح به من و اجدادم و فرزندانم بدهکاری.
بی صبرانه منتظر مرگم که توضیحاتت را بشنوم و تمام تلاشت را بکن. در غیر این صورت یک معشوق که عاشق توست را از دست می دهی.

راستی سیگارت را نیز بیاور.

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

روزگار

سران قدرتمند طبیعت در پاىیز اختلاف ها را کنار میگذارند تا یکی شوند به کشتار جمعی برگ ها.. اولین خیانت را درخت می کند با نرساندن خوراکــ و آب لازم به ارتش قدرتمند برگهای شش ماهه، سپس سرما می آید و از ناتوانی برگ ها استفاده می کند.. می لولد در میان ارتش گرسنه و همه را بیمار میکند به بیماری پوکی استخوان و رنگ ها... دسته ای زرد، دسته ای قرمز و آنان که قوی ترند کمی سبز تر. اما هنوز امید هست به بقا، به پیروزی.. تا آنکه باد تیر خلاص را شلیکــ. می کند و همه میریزند. تمام.

همه می آموزند عشق و زندگی دوباره را در پاییز، همه می دانند که درخت برای بقا لازم است، همه میدانند که سرما برف و باران می آورد به کمکــ باد تا زمین آماده باروری سال بعد شود. همه این خیانت بزرگ را و این کشتار بی رحمانه را چشم میپوشند بخاطر منفعت خود.

اما من می آموزم از درخت که حتی کسی که تمام عمر او را میشناخته ای، کسی که تو اورا بارور کرده ای و او تورا نگهداری؛ می تواند به مصلحت بقای خویش تورا نابود کند. می آموزم از باد که در عین سخاوتش و در پش ظاهر مهربانش که جا به جا می کند ابر را برای باران می تواند دستش به خون هزاران برگ آلوده شود برای منفعتش و میدانم سرما برف را به همراه می آورد تا ما با لذت درست کردن آدم برفی و قدم زدن با معشوق کور شویم، و نبینیم جنایتش را برای رسیدن به مقصود خود که عریان بودنش زمستان است.

آری رفیق، میبینم این جنایت را و زیپ دهانم را میبندم که مبادا پاره کنند زیپ مغزم را و بدرند خشتکــ افکارم را.

زیرا این مردم بعد از شکافته شدن نیل و زنده شدن مرده هنوز می ترسند از ناشناخته ها، هنوز دختری را که مادر شود فاحشه میپندارند. تکرار کن تمام تاریخ را و میبینی که اشرف مخلوقاتت هنوز همان غابیل است. فرزندان ادمی که عاجزانه تمنا دارند که فکر کنند بجای آنها که مبادا از روتین زندگی بی معنایشان فاصله بگیرند..

شاید صد و بیست و چهار هزار برای وادار کردن این مردم به تفکر کم بود، و تنها یکــ شیطان برای بستن راه تفکر آنها کافی.

هنوز نمی دانم

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

مادر

ای زیبا ترین رفیق

در این لحظه نمیدانم تورا بیشتر دوست دارم یا مادرم را؟! شاید هردو یکی هستید، از شباهت هایتان نیز یگانگی و بی همتایی...

رفیق،

شاید بت پرستان مادر را دیده اند که مانند تورا بر زمین ساختند..

فکرش را بکن، شاید بت پرستی را دیگر گناه ندانی.

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

گاو

دورم، دوووور..

به اندازه مورچه ای در مرکز فرشِ مرکز خانه، از لانه اش.

براستی زمان چیز غریبی است. سال هاست که خبری از او ندارم اما میدانم چند روزی بیش نگذشته است.. درمان تلخ است، اما گمان میبرم که باید شیرینش کنم به بطالت زمان.

نمیخواهم بگوییم، نه از دردم نه از درمانم. کو گوش محرم؟ همه قضاوت می کنند آنچه را که نمی دانند.. و در آخر من می مانم و درد و درمان و قضاوت هایی که کرده اند مرا.. ترجیح می دهم باشم و درد با درمان بی درمانم تا اینکه سخن نشخوار کنم و نشخوار کنند قضاوتشان را بی آنکه اهمیت دهند که قضاوت می تواند عشق بی گناهی را بالای دار ببرد.

پس می مانم در این حبس ابدی و کلنجار روزمره، میدانم دیوانه خواهم شد روزی اما چه خوشتر از دیوانگی در راه عشق؟ 

گاوی را می مانم که دستمال قرمز را می بیند و می ماند بین دوراهی شاخ زدن و نزدن.. که اگر برود باید درد خنجر بر ستون فقرات را تجربه کند و نرفتن نیز اورا به سمت جنون گاوی نرسیدن به هوس می کشاند. بهرحال رفتن و نرفتن فرقی نمیکند وقتی کسی اهمیت نمیدهد و میخواهند بازی کنند و کیف.. درحالی که نمیدانند این بزرگترین تصمیم گاو است.

براستی گاو ها شاخ دارند یا بی شاخ ها گاوند

نمیدانم...

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

امروز

به پنکه سقفی نگاه میکنم، بیچاره با تمام توان مییچرخد بلکه. وظیفه خود را درست انجام داده باشد و نمی داند که الکتریسیته تمام تمامیت عشق را برایش گذاشته است زیرا که نمیشناسد اورا ولی همه خود را خرجش میکند تا پنکه به هدفش برسد.

اما من اینجا زیر پتو دم دستشویی دراز به دراز کشیده ام و می پوکم به سیگارم با زمزمه بهرام در گوشم..

می دانم که آینده ام زیباست اما در حال خود مانده ام، منتظر پذیرایی رویایم که می کوشد مرا از همهمه حال و دستشویی کنارم نجات دهد.

دیشب با تمرکز تمام با بهترین دوستم صحبت می کردم و می گفتم که چقد دوست دارمش و چقد با نیازم از بی نیازیش. اما همین امروز با گناه از یاد بردنش آلوده شدم...

ای بهترین رفیق من که همه چیزت را به من میدهی بدون چشم داشتی جز عاشق بودن من، به بزرگیت قسم نیازمندم به تو در قلبم با تمام بی مهرییم. 

همیشه خودت را به من یاد آوری کن.

دوستت دارم

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

درونت زیبایی خفته

ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮ ﺟﺎﻧﻢ

ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ 

ﺑﺮﺍﯼِ ﺧﺎﻃﺮِ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺍﺑﺮﻭ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ ...

ﻋﺸﻖ

ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡِ ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﺗﺮﺍﺷﯿﺪﻩ ﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ

ﺭﻭﯼِ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﻧﻤﯽ ﺍﯾﺴﺘﺪ...

ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ

ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ

ﺁﺧﺮﺳﺮ ﺟﺎﯾﺶ ﮔﻮﺷﻪ ی ﮐﻤﺪ

ﻻ ﺑﻪ ﻻﯼِ ﯾﮏ ﺩﻧﯿﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼِ ﺧﺎﻧﮕﯽِ ﮔﺸﺎﺩ

ﺟﺎ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ...

ﯾﺎﺩﺕ ﻧﺮﻭﺩ

ﺩﻧﯿﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﻟﻮﺍﺯﻡِ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ

ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺏ

ﺗﻤﺎﻣﺶ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...

ﻭ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ...

ﺧﻮﺩِ ﺗﻮ ...

ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ

ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ

ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﺨﻠﻮﻕِ ﺧﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻥِ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ...

ﺑﻪ ﺩﻟﺖ ﺑﺴﭙﺎﺭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻣﺪ

ﮐﻪ ﺧﻮﺩِ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ

ﮐﻪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ

ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﯼ ﺁﺭﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﯼ

ﻧﮕﺎﻩِ ﺧﻮﺍﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻭﺯﺩ ﻭ ﺑﮕﻮﯾﺪ :

ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﭘﻮﺷﯿﺪﻩ ﺍﯼ

ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺩﻟﻨﺸﯿﻦ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ؟

ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﭙﺎﺭﺩ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺵ

ﺗﺎ ﺗﻮ ﺑﺸﻮﯼ

ﺑﺎﻧﻮﯼِ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯾﺶ...!

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

خواب

همین الآن، همین لحظه، خواب میدیدم. خوابی که از آن سه چیز بیاد دارم: عشقم را، خودم را، و ناراحتی آزار دهنده. نمیدانم چه بود یا چه شد تمام درد شقیقه و کتفم را مدیون همین خوابم..

بار اول نیست که در خواب میبینمش، بار آخر نیز نخواهد بود. زیرا او مرکزیت افکار خسته و خنده دار من است، کسی که نامش قلبم را به ویبره سه هزار میکرو ثانیه ای می اندازد و فکرش ده هزار بیشتر.

به اندازه وابستگی باران به ابر دوستش دارم و به اندازه تفکر یکـ شتر مرغ شناخت. پیشتر نبودم اینچنین، همه چیز روی ترازوی عقل ناقصم قرار می گرفت، برای هر چیزی جوابی داشتم. اما اکنون چنان این محبت مرا غرق در خود کرده که نه فقط قوانین خود را، بلکه قانون زندگی کردن را نیز از یاد برده ام.

نمیدانم عشق است یا دوست داشتن، اگر عشق است پس دلیل قرار گرفتنش ورای تمایلاتم چیست؟ اگر دوست داشتن است پس چرا بجایی تعالی به توالی خواب های دردناکـ شیرینم کمکـ می کند؟

نمیدانم. نمیدانم..

فقط میدانم اگر درد است درمان منتها الیه درد های دیگر است

اگر درمان است دردناکـ ترین درمان دوران است

هرچه هست، دوست دارمش...

۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری

من کیستم، خدا کیست

هر روز کسی را میبینم، در مسیر، هنگام کار، هنگام خواب. نمیشناسمش کسی را که بسیار به من شبیه است؛ کسی دور است اما او را در نزدیکــ ترین نقطه به قلبم حس می کنم. کیست شخصی که تنها من او را میبینم؟!

مدت هاست گذشته را گم کرده ام و جز حاله ای مبهم از آن نمی بینم. چه وقت بزرگ شدم؟ نمیدانم.. چه زمانی در مشکلاتم حل شدم؟ نمیدانم.. 
مرگ تدریجیم را قبول کرده ام، از پس شیشه غبار آلود غم های خنده دارم. زمانی فهمیدم مرده ام که دیگر خنده های مادرم مرا به خنده نمی انداخت.. زمانی فهمیدم مرده ام که فهمیدن حس غم از دست دادن عزیز برایم دشوار شد. مرگ من، دقیقا بین ساعت های یکــ تا سه نصف شب اتفاق افتاد.
کمکـ میکنم کسانی را که بی دلیل دوست میدارم تا شاید پوچی و بیهودگی خود را فراموش کنم.
براستی کجاست خدایی که نسل هاست در گوشم خرافه می کنند؟ مگر ما خود خدا نیستیم؟ مگر روح خدا در من نیست.. پس باید کن فیکون کنم دنیای پوچم را. دنیایی که در آن به غریبی دور عشق میورزم اما به مادرم که تجلی  صورت خدا بر زمین است را نه. دنیایی که اسیر روزمرگی های بی هدف و بی مقصود شده. دنیایی که در آن مردی حضور ندارد اما حقوق مردان از خدا هم بیشتر است.. براستی بیضه یکـ نر مرد نما می ارزد به قیمت خون دو خدا؟؟
باید خدایان زمین را زمین زد که به خدای آسمان رسید
به راستی باید کن فیکون کرد...‏
۲۰ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
مهیار ناصری